یکشنبه 13 مهر عید قربان بود....
...طبق برنامه هرساله روز عید قربان یا میریم خونه این مادربزرگ یا اون یکی ...
..
و رسمه که کوفته تبریزی بذارن..........ولی من گفتم من تو خونه کار دارم به هیچ عنوان نمیتونم جایی برم......
پدر و برادر رفتن........
مامی موهامو درست کرد.....من موهای خواهر رو و در آخر ساعت 6:30 از خونه زدیم بیرون......
انقــــــــــــــد خوشحال شدم....
..وقتی که عاطفه زنگ زد و گفت منم با بابام میام......آخه گفته بود که چون مامانش نیست اجازه نداره بیاد ولی وقتی که گفت حاضر شده و قراره با باباش بیان خیــــــــــــلی خوشحال شدم.........
ساعت 7:15 اینا رسیدم دم تالار...
.......شیدا و شیما و مامان وباباش با عاطفه و باباش در حال صحبت کردن بودن......پیاده شدیم و سلام و علیک کردیم........
پدر برای اولین بار پدر عاطفه و شیدا رو دید.... وهمچنین مادر برای اولین بار مادر شیدا رو....
..
مامان و بابای شیدا تشکر میکردن از مامان و بابا بابت اون شبایی که بچه ها شب رو موندن خونه ما و زحمت دادن......در صورتی که اصلا زحمت نبود.....ای کاش ما هنوزم اونجا بودیو بازم از اون دلخوشی ها بود....
....
مامان شیدا به مامان گفت ببخشید این شیدا ،شیما به شما انقد زحمت دادن........ما میگفتیم شیما تو دیگه چرا انقدر زحمت میدی و میخندیدیم...
......آخه شیما که اصلا نبود...مامانش رو حساب عادت میگفت شیما و شیدا درصورتی که عاطفه و شیدا خونه ما میموندن.....و بعد دوباره مامانش از بابا تشکر کرد....
......
بعد از یه کوچولو صحبت منو مامان و شیدا و شیما و عاطفه و فاطمه رفتیم بالا ......مامان و بابای شیدا و شیما رفتن جایی...... بابا و برادر و پدر عاطفه هم باهم رفتن قسمت آقایون....
......
رفتیم بالا ساعت 7:30 بود عروس خانوم تشریف نیاورده بود........
ساعت 8 اومد......تا ساعت 8:30یا 8:45 داماد تو قسمت خانم ها بود........و بعدشم که اومدیم یه تکونی بدیم شلوغ شد و اصن حال نداد........تا مارفتیم برقصیم نرگس هم اومد پایین .......دوره نرگس میرقصیدیم...
.....یهو نرگس دست منو کشید وسط باهم رقصیدیم و دورمونم خانمهای دیگه که بعد از چن مین با بچه های دیگه جابه جا شدیم........
....
یه جا هم بود که آهنگ بندری شد....
........ دوباره رفتم وسط با نرگس بندری رقصیدیم و دورمون حلقه زدن و باز جابه جا شدیم....
...اونجا یه خانومه حال معنویمو بهم زد...
.......
نرگس رفت نشست همون جاها بود که یهو دیدم الهام داره با نرگس حرف میزنه و رفتم بغلش کردم و گفتم سلام عزززززیززززم..
.........با نامزدش تازه اومده بود......... بعد از سلام و علیک کردن با نرگس به من گفت مامان نرگس کجاست داشتم میبردمش پیش مامان نرگس که وقتی رسیدیم بهش گفتم ای وای ببخشید این خالشه..
..بیا برگردیم...
..انقدر به هم شباهت دارن ......خاله هاش و مامانش...
.....
وبعد بردم پیش مامانش.....
هیچی دیگه بعدشم شام ...شام خوردنی نرگس اومد پیش میز ما کلی تشکر کرد بابت رفتنمون و گفت که از صب بی حال بودم و آرایشگر میگفت تو امروز نمیتونی برقصی ولی وقتی شما رو دیدم کلی انرژی گرفتم....اصلا فکر نمیکردم بیاید....مرررسی که اومدین و از اینجور حرفا.....کلی هم عکس گرفتیم...
....
نرگسم فرستادیم خونه بخت...
...
آهان یادم رفت بگم.......مامانش خیلی به من ابراز احساسات کرد...
...بععععله....
...آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم هی منو بغل کرد و بووس مووس و این حرفا....
.....گفت ایشالا عروسی خودت زینب جووووون...
..ایشالا خوشبخت بشی..
...به فاطمه هم گفته بود من تو رو میبرم.....
...
اومدیم پایین به بابای عاطفه گفتم عمو جان ایشالا قسمت عاطفه ....گفت خیلی ممنون ایشالا قسمت خودتون......به بابای نرگسم گفتم خوشبخت بشن ....
...گفت خیلی ممنون ...لطف کردین تشریف آوردین و بعد همه با هم خداحافظی کردیم و به سمت خانه و کاشانه راهی شدیم........
شب تا 2 پشت لپ تاپم بود......و 3 به بعد خوابم برد......
...
روز دوشنبه 14 مهر خونه بودم و کار خاصی انجام ندادم فقط عصر یه سر رفتیم خونه پدربزرگ....
..
روز سه شنبه 15 مهر ساعت 6:30 با شیدا و عاطفه قرار داشتیم......سوار اتوبوس شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم....
...ترم هفت رو هم شروع کردیم...
...ساعت اول زبان ماشین داشتیم با استاد حسن........استاد خوبی بود..... نسبتا خوب درس میداد.....
...
بعد از زبان ماشین شیدا و عاطفه رفتن سر کلاس استاد امیراحمدی واسه آز-سیستم عامل من ترم پیش پاس کرده بودم......و من هم سر کلاس استاد حسن موندم........آخه شیوه داشتم که اونم استاد حسن برداشته بود.....برعکس زبان ماشین،شیوه خیلی کسل کننده بود.....
....
ساعت 3:30 تموم شد.....
....رفتم ساختمون اداری دنبال شیدا و عاطفه......با مترو اومدیم......تو مترو خیـــــــــــــــــلی خندیدیم..

.....سه تایی خل شده بودیم....

...کلی فیلم و عکس گرفتیم.....


شعر نه نه ی شیدا......
.....
ساعت 8:30 رسیدم خونه......بسیـــــــــــــار خسته بودم....
....ساعت 10 چشام بسته شد..
....
روز چهارشنبه 16 مهر 93 ساعت 5:45 بیدار شدم......6:45 پیش اتوبوسا بودم و 8:35 دانشگاه......تو راه سه تامونم خواب بودیم....
......شیدا که دیگه خواب خواب بود.....باز منو عاطی یه کوچولو بیدار بودیم..
.....صبح از ساعت 8:45 اینا ریاضی مهندسی داشتیم تا 11:30.....بعدشم تا 1:10 تو ساختمون اداری مشغول ناهار خوردن(پنیر،گوجه،خیار،بربری) بودیم....
.....بعدم با ملیحه و شیدا و عاطفه رفتیم کافی شاپ توچال.....
..
من و ملیحه فالوده بستنی خوردیم.....عاطفه طالبی بستنی........شیدا ویتامینه + آب هویج بستنی....
......
برگشتنی هم خیلی خندیدیم........ساعت 6 خونه بودم........
.............
راستی امروز ساعت 9 مادربزرگم اومد تهران...
...
روز پنجشنبه 93.7.17 :ساعت 11 بود رفتیم خونه پدربزرگ واسه دیدن مادربزرگ جووووووووووون.....

..
خونشون سرو سامون گرفته بود......این جمله رو خواهر گفت....
....ولی من گفتم خونه بدون اون صفا نداشت....
...میمیرم براش....
....انقد که ماهه.....اونروز عصر عروسی یکی از اقوام بود....هتل هما..
..
روز جمعه 93.7.18:امروز قرار بود عاطفه بیاد خونمون...
........ساعت 3:15 اینا بود گفت درو بزن....اومد بالا..
.....
پشت در بود بهش گفتم بویروز..
...چون بلد نیست فکر که حالا من چی گفتم و بد برداشت کرد و قهقه سر داد....
..گفت زینب ست نزدم...
..گفتم جووووووووون عب نداره..
...گفت اووووووووووه دروباز کن من برم پشیمون شدم....

.......گفتم دیگه دیره...
...خلاصه کلی باهاش شوخی کردم و خندیدیم...
..خودم یخ کرده بودم و فشار افتاده بود......البته قبل اینکه عاطی بیادااااا...
.. پاشدم تو آب جوش نبات انداختم خوردم ..
......
برای عاطی چایی ریختم......لپ تاپش رو آورده بود ویندوز نصب کنم.....کار لپ تاپش رو شروع کردم....و خودمونم مشغول صحبت کردن شدیم.......تا 6:40 خونمون بود..ویندوز+ نرم افزارهای لازمه نصب شد.........
........بعد با هم رفتیم...
من رفتم خونه مادربزرگ...
....خاله مامان و عروس دایی بزرگه مامی اونجا بودن.....
.شب همه دوره هم بودیم......
......
نظرات شما عزیزان: